بهاره قانع نیا - همهچیز از آن سالاد ماکارونی دلبرانه شروع شد، همان که پر از تکههای خیارشور بود و عمهپری با گوجههای گیلاسی تزیینش کرده بود، همان سالادی که از توی ظرف بلور چنگ انداخت و دل همهی ما را همراه خودش برد.
خوب یادم هست مامان و بابا از صبح خیلی زود رفته بودند بیمارستان تا با نینی تازه برگردند خانه و عمهپری برای آنکه من و سپهر تنها نباشیم، آمده بود خانهی ما، آن هم با یک ظرف بزرگ پر از سالاد ماکارونی!
وقتی عمه وارد خانه شد و چشمهای گرد و ذوقزدهی ما دو نفر را دید، کمی هول شد. خندید و گفت: «سالاد ماکارونی دوست دارید بچهها؟!»
سپهر یک خیز بلند به سمت ظرف سالادی که روی دستهای عمهپری بود برداشت و گفت: «ما عاشق سالادیم عمهجان!»
و ما بعد از آن سالاد جذابی که خوردیم به آدمهای دیگری تبدیل شدیم. دلمان یکسره غنج میزد و چشممان دنبال خوراکیهای آنچنانی میگشت.
اما سپهر از من بیاختیارتر شده بود. درست شبیه به سیاهچالههای فضایی توی یخچال، داخل کابینتها و هرجایی که به فکرش خطور میکرد سرک میکشید و یکسره میپرسید: «چرا هیچچیز اینجا پیدا نمیشود؟!»
خمیازهی بلندی کشیدم و گفتم: «چون ما توی این خانه کسی مانند تو را داریم کسی که ۸۰ درصد صورتش از دهان تشکیل شده است و توی معده اش یک جاروبرقی بزرگ دارد که هر چیزی پیدا کند را فوری میبلعد وگرنه بابای طفلکی همین دیشب کلی خرت و پرت برایمان خرید!»
سپهر زد به در انکار و مغلطه. صدایش را انداخت روی سرش و گفت: «من به دیشب کار ندارم. الان گرسنه شدهام. یا کاری بکن یا عمه را بیدار میکنم و دستبهدامنش میشوم.»
گفتم: «کمی آبروداری کن داداش تا مامان برگردد. به خدا زشت است جلو عمه! آخر، بیانصاف! همین یکی دو ساعت پیش کلی سالاد ماکارونی زدی بر بدن. ببینم میتوانی ظرف ۲۴ ساعت چنان رسواییای ببار بیاوری که زبانزد فامیل بشویم!»
نگاهی کردم به چهرهی سپهر. شبیه تارزانها نگاهم میکرد. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «نیمرو میخوری درست کنم؟»
سپهر نزدیکم شد. دستی زد سر شانهام و گفت: «یادت هست ظهری عمه از یک سالاد دیگر اسم برد و گفت قول میدهد یک بار برایمان درست کند؟»
کمی فکر کردم، اما چیزی یادم نیامد. برای اینکه سپهر را راضی کنم، الکی گفتم: «سالاد الویه؟»
سپهر ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «نچ، سالاد سزار!»
با تعجب اسم سالاد را تکرار کردم و گفتم: «این دیگر چه کوفتی است؟! مگر سزار سالاد دارد؟ مگر او یک مرد جنگی نبود؟»
سپهر گفت: «من به این کارها کار ندارم. باید برایم درست کنی وگرنه عمه را بیدار میکنم.»
توی مخمصهی عجیبی گیر افتاده بودم. از طرفی، مامان پیش از رفتن به بیمارستان سپهر را به من سپرده بود و کلی تأکید کرد مواظبش باشم آبروریزی نکند. از طرف دیگر مانده بودم سزار را کجای دلم بگذارم!
سعی کردم چهرهام را طبیعی بگیرم. پرسیدم: «خب، حالا چه موادی لازم داریم داداشجانم؟»
سپهر شانه بالا انداخت و گفت: «نمیدانم!»
رفتم سراغ جستوجوی گوشیام. اسم سالاد را تایپ کردم هم طرز تهیهاش آمد، هم اسم مخترع آن که آقای سرآشپزی به نام سزار بود.
ماجرا برایم خیلی جالب شد. نمیدانستم غذاها هم مخترع دارند!
مواد تشکیلدهندهی سالاد خیلی عجیب و غریب بود. تقریبا بیشترش را تمامکرده بودیم و باید صبر میکردیم بابا برگردد خانه و لیست را بگیرد برود خرید.
با موجودات خانهی ما نه من توان درست کردن این سالاد را داشتم، نه خود آقای سزار!
تصمیم گرفتم خودم تبدیل بشوم به یک مخترع و با موجودیهای یخچال چنان سالادی را همان لحظه بسازم که سپهر انگشتبهدهان بماند. مگر من چه چیزی از سرآشپزهای بزرگ دنیا کم داشتم؟!
با کمک سپهر فوری دستبهکار شدم. چند سیبزمینی و تخم مرغ را گذاشتم آبپز شود.
کاهو و هویج و ذرت را از توی یخچال برداشتم و خرد کردم. سس و ماست، نمک و آبلیمو را ترکیب کردم و همه مواد را ریختم توی ظرفی بزرگ و گذاشتم جلو سپهر. قیافهی سالاد چنگی به دل نمیزد و بوی تخممرغ آبپز با کاهوی خردشده زیاد مطبوع نبود.
بیچاره سپهر! حیران مانده بود چهکار کند. اگر سالاد را نمیخورد، توسط سازندهی آن تنبیه میشد و اگر سالاد را میخورد، ممکن بود به وسیله خود سالاد نابود شود! گفتم: «بخور دیگر!»
با دودلی پرسید: «مطمئنی همــیــنجـــوری درســـت میشود؟»
در حالی که توی دلم خدا را هزار بار شکر میکردم که سپهر هنوز سواد خواندن ندارد، قیافهی پیروزمندانهای به خود گرفتم و گفتم: «دیدی که از توی گوشی نگاه کردم!»
سپهر بهناچار چنگال را توی ظرف سالاد چرخاند و کمی از مواد را داخل دهانش گذاشت و گفت: «اما بیشتر به سالاد قلی شبیه شده تا سزار!»
ازحرف سپهر خندهام گرفت. زیر لب تکرار کردم: «سالاد قلی!» عجب اسم باحالی!